«ابوالعلا»
مقدمه
ابوالعلا نخستین شاعر متافیزیک سرای میراث شعری ماست، چرا که شیفته بازگشت به آغوش مادر ـ زمین است، شیفته مطلق است، و زمان و مرگ و فنا و ابدیت …. او شاعری متافیزیک سرای است، نه شاعری فیلسوف، اندیشه متافیزیکی در جهان به تامل می پردازد، اما فلسفه از تامل فراتر می رود، زیرا روش و نظامی برای جهان اندیشی به همراه دارد. ابوالعلا هیچ روشی ندارد. او مسائلی را پیش می کشد که سرشتی متافیزیکی دارند، درباره آنها سخن می گوید و با الهام از آنها بر حقیقتی تاکید می کند که احساس می کند یقین او را آکنده کرده است.
او در شعر خویش با لحنی آشنا سخن می گوید، لحن کسی که حقیقت را می داند. به همین دلیل است که روی سخنش بیشتر با اندیشه است تا احساس. برای او، بیش از هر چیز، معناست که اهمیت دارد. و شاید به همین دلیل است که از ابوالعلا هیچ گونه سنت هنری قابل پیروی بر جای نماند، همچون سنتهایی که به مثل از ابوتمام یا ابونواس بر جای ماند. او جهانی است یگانه. نه تنها با شاعران پیش از خود، بلکه با معاصران خود نیز تفاوت دارد.
ابوالعلا برجی بود که تنها، در دل بیابان بشریت سر بر کشیده بود، چنان بلند که از همه سو به چشم می آمد و می درخشید.
پی نوشت ها
1.
هذا زمان القرود فاخصع و کن لهم سامعا مطیعا
روزگار بوزینگان است این، مطیع باشد و گوش بر فرمان ایشان. (مترجم)
2. سلامی از ابوالحسن، محمدبن عبدا…، در گذشته به سال 393 هـ، می گوید،
فی جوار الصبا نلحّ بیوتاً و نصلی علی اذان الطنابیر بیم قوم امامهم ساجد للـ | عمّرت بالغصون و الاقمار و تصغی لغنم الاوتار سکاس او راکع علی المزمار |
به هنگام ورزش بادهای صبا در خانه هایی آباد از شمشاد قدان و ماهرویان نشیمن می گیریم. به گلبانگ طنبورها نماز می کنیم و گوش بر نغمه های تار می سپاریم.
در میان جمعی که امام ایشان در برابر ساغر به سجده افتاده است یا بر نوای نی به رکوع در آمده.
3. به مثل قطعه زیر را از ابن رومی بخوانید:
مَن کانَ یَبکی الشَبابَ مِن جَزَعٍ فَانّ وجهی بِقُبح صورته أَشَبُّ ما کنتُ قَطُ أَهرَمَ ما اذَا اَخَذتُ المِرآهُ سَلَّفَنی شُغِفتُ بِالخُرَدِ الحِسانِ و ما کی یَعبُدَ الله فی الفَلاهِ ولا | فَلَستُ ابکی عَلَیه مِن جَزَعِ کا زالَ بی کالمَشیبِ والصَّلَعِ کنت، فَسُبحَانَ خَالِقِ البِدَعِ وَجهی وَ مَامُتُّ هَولَ مُطَّلَعی یَصلُحُ وَجهی الا لذی وَرَعِ یَشهَدُ فیه مَسَاجِدَ الجُمَعِ |
اگر دیگران از سر اندوه بر جوانی (رفته) خویش می گریند (خود دانند)، امـا من از سر اندوه نمی گریم. چرا که چهره ام با آن ترکیب زشت هنوز همچون پیری و طاسی با من همراه است.
من در جوانترین روزهای عمر خویش به پیرترین روزهایم ماننده بودم، ستوده باد خدای طرفه آفرین. چون آینه به دست گیرم چهره ام ـ (در همین دنیا و) پیش از مرگ ـ از هولناکی جهنم بیعانه ای می دهدم. من دلباخته زیبا رویان ناسفته درم، حال آنکه چهره ام جز به بازار زهد و پارسایی خریداری ندارد.
(چهره ام برازنده مردی است) که در بیابان به عبادت خداوند بپردازد و با آن حتی به نماز جمعه حاضر نشود.
4. حضری، زهر الآداب، ج اول، ص 110، قاهره 1935.
5. صولی، اخبار أبی تمام، ص 76، قاهره 1937
6. الموازنه، ص 391.
7.
کالنجم، ان سافرت کان موازیا و اذا حططت الرحل کان جلیسا
مانند ستاره چون روی در سفر آری با تو همگام می شود و چون بار فرود کنی همنشین تـو می شود.
8.
ساحر نظمٍ سحرالبیاض من الـ والشِّعرُ فرج لیست خصیصته | الوان سابیه، خُته، خدعه طول اللیالی الا لمفترعه |
شعری است مسحور کننده که در سحر آفرینی به رنگ سپیدی می ماند که دلربا و فریبنده (مایل به همه رنگ) است.
شعر خوشگاهی است که شب تنها کسی از آن کام تواند ستاند که بکارتش را بگیرد.
9.
مطرٌ یذوب الصحو منه وَ بَعدَه صحو یکاد من الغضاره یُمطِر
بارانی که هوای صاف از آن آب می شود، و سپس هوایی چنان صاف که طراوت از آن می بارد. (مترجم)
10.
بیضاءُ تسری فی الظلام فیکتسی نوراً و تسرُب فی الضِّیاء فَیُظلم
سیم تنی که چون در تاریکی گام بردارد، (تاریکی) روشنایی به تن می کند. و چون در روشنایی بخرامد (روشنایی) تاریک می شود. (مترجم)
11.
هُذب فی جنسه و نال المدی بنفسه، فهو وحده جنسُ
نژادش چنان اصیل گشته است و به اوج کمال رسیده است که خود به تنهایی نژادی شده است (یا به صورت تافته ای جدا بافته در آمده است.)
12.
مالی و للناس؛ کم یَلحَونَنِی سفهًا دینی لنفسی،؛ و دین النّاس للنّاس
مرا با مردمان چه کار؛ چند از روی سبک مغزی ملامتم می کنند، دین من از آن من است و دین مردمان از آن مردمان. (مترجم)
13.
ان کنتما لاتشربان معی خوف العقاب، شربتها وحدی
اگر از بیم کیفر با من همساغر نمی شوید خود به تنهایی می نوشمش.
14.
اقول، و قد ناحت بقربی حمامُهٌ معاذ الهوی! ما ذَقت طارقه النوی اتحمل محزونَ الفوادِ قودام ایا جارتا! ما انصف الدهر بیننا: تعالی تَری روحًا لدیَّ ضعیف ایضحک ماسورٌ، و تبکی طلیقهٌ، لقد کنت اولی منک بالدمع مقله، | ایا جارتا! هل تشعرین بحالی؟ ولا خطرت منک الهموم ببالِ! علی غصن نائی المسافه عالِ؟ تعالی اقاسمک الهموم تعالی! تردَّدُ فی جسم یعذَب، بالِ! ویسکُت محزونٌ، ویندُبُ سالِ؟ ولکن دمعی فی الحوادثِ غالِ! |
آنگاه کبوتری در نزدیکی من به ناله در آمد، گفتم: آی همسایه! تو نیز همان احساس را داری که من؟ دور باد از تو عشق! تو (شرنگ) جدایی نابهنگام را نچشیده ای و غمان را بر دلت گذاری نبوده است.
آیا شاهپر هادلی غمین را به شاخساری دور دست و بلند بر می تواند کشید!
آی همسایه روزگار میان ما به داد حکم نرانده است: بیا تا غمانم را با تو قسمت کنم، بیا!
بیا و ببین جان ناتوانم را که درکالبدی دردمند و فرسوده می رود و می آید!
آیا رواست که اسیری بخندد، و آزادی بگرید، غمیده ای خاموش بماند و دلاسوده ای مویه ساز کند؟
سرشک از دیده فرو باریدن مرا سزاوارتر است تا تو، اما (چه کنم که) اشک من (برای فرو چکیدن) در ناگواری ها، بهایی بس گران می طلبد!
15.
قال: ابغنی المصباح، قلت له: اتَّئد فسبکت منها فی الزجاجه شربهً | حسبی و حسبک ضوءها مصباحا کانت له حتی الصباح صباحا |
گفت: بگو برایم چراغی بیاورند. گفتمش: درنگ کن، برای من و تو فروغ باده چراغ بس است. در جام نوشواری ریختم که تا با بامدادان بامداد او بود.
16.
ذی لغهٌ تسجد اللغات لها الغزها عاشق و عماها
زبانی دارد که زبانها آن را نماز می برند (زبانی چنان پر رمز و راز که گویی) عاشقی آن را به قالب لغز و معما در آورده است.
17.
لها من المزج فی کاساتها حدقٌ ترنو الی شربها من بعد اغضاء
به گاه آمیزش در ساغرهایش چشمانی پدید می آید که پس از آن که پلک بر هم می نهد به گسارندگان خویش خیره می شوند.
18.
هاتا بمثل الراح معرفهٌ بلطافه التالیف و الوُدِ
دوستان اهل پرهیز! اگر راست می گویید چیزی به من آرید که در معرفت همسنگ می باشد، با همان لطف ترکیب و مهرورزی.
19.
فی کووسٍ کانهنَّ نجومِ جاریات، بروجها ایدینا
در ساغرهایی که به اختران روان ماننده اند، و دستان ما برجهای آنهاست.
20.
لاینزل اللیلُ حیث حلّت فلیل شرابها نهار
به هر جا که فرود آید شب را منزلگاهی نخواهد بود، چرا که شب نوشندگانش روز است.
21.
دارت علی فتیهٌ دارالزمان لهم فما یصیبهم الا بما شاووا
آنگاه که در میان حریفان به گردش در آید زمانه به کام ایشان می گردد و زان پس تنها آن پیش می آید که ایشان می خواهند.
22.
لاتلمنی علی التی فتنتنی قهوهٌ تترک الصحیح سقیمّا | و ارتنی القبیح غیر قبیح و تعیر السقیم ثوب الصحیح |
از بهر آن که شیفته خویشم کرده است و زشت را زیبا می نمایدم سرزنشم مکن.
باده ای که تندرست را بیمار می گرداند و بیمار را جامه تندرستی به عاریت می دهد.
23.
کرخیه تترک الطویل من الـ ـعیش قصیرًا و تبسط الاملا
(لولی وشی است) از کوی کرخ که عیش دراز آهنگ را کوتاه می کند و آرزو را دراز می کند.
24.
ما زلتُ استلُّ روح الدنِّ فی لطف حتی انثنیت ولی روحان فی جسدٍ | و استقی دمه من جوف مجروح والدن منطرحا جسمًا بلا روح |
جان خم را آرام آرام بیرون می کشیدم و خونش را از درون کالبدی زخمخورده می نوشیدم. چندان که چون باز آمدم دو جان به کالبدم بود و خم بسان کالبدی بیجان افتاده بود.
25.
تترک المرء اذا ما ویری الجمعه کالسبـ | ذاقها برخی الالازارا ـت وکالیل النهارا |
چون آدمی آن را بمزد با وی چنان می کند که بندِ ازار می گشاید و جمعه را شنبه می بیند و روز را شب.
26.
لو اطعنا ذا عتاب اننی عند ملام النا | لاطعنا الله فیها س فیهاء اشتهیها |
اگر از ملامتگران فرمان پذیری داشتیم، از فرمان خدا در پرهیز از می اطاعت می کردیم. من آنگاه که مردمان بر سر آن ملامتم می کنند بیش از پیش می خواهمش.
27.
کانما ائنوا ولم یعشروا علیک عندی بالذی عابوا
گویی بی آنکه خود بدانند با عیب جوییهایشان تو را نزد من ستوده اند.
28.
اَجل من اللئیم الکأس حتی و اسقیها من الفتیان مثلی | کأن الخمر تعصر من عظامی فتختا الکریمه بالکرام |
می را از همنشینی با خوار مایگان دور می دارم چنانکه گویی عصاره استخوانهای من است.
و آنرا به جوانمردانی همچون خویشتن می نوشانم تا دختر بزرگزاده رز بر بزرگواران ناز بفروشد.
29.
انفت نفسی العزیزه ان تفنع الا بکل شیءِ حرام
دل مشکل پسند من از آن ننگ دارد که به کمتر از حرام خرسند شود.
30.
اصبنی منک، یا املی، بذنب تتیه علی الذنوب به ذنوبی
امیدم! کام دلم را به گناهی بده که به پاس آن گناهانم بر گناهان (دیگران) فخر فروشی کنند.
نوشته شده در 11 آبان ۱۴۰۰
یک تحقیق پر محتوا و عالی به صورت رایگان در اختیار شما محقق عزیز قرار گرفت، لطفا نظرت رو جهت تزریق انرژی مثبت به بنده اعلام کن 🙂